(سایت مداحی کربلایی محسن احمدی) بانوای دلنشین کربلایی محسن احمدی دوشنبه شبـــــــها راس ساعت:21 نعمت آباد خ میرزایی جنب خیابان مینو حسینیه حضرت ابوالفضل العباس(ع)،سامانــــــه هیئت:09381954355،سایت سیاسی مذهبی،اشعار مذهبی،اشعار مهدوی،احادیث و روایات
| ||
|
رابطه شمس و مولانا هشتم مهر، روز بزرگذاشت مولوی، شاعر برجسته پارسیزبان است. به گزارش نامه، استاد کریم زمانی، مولاناشناس معاصر، در یادداشتی رابطه میان مولانا و شمس تبریزی را بررسی کرده است. آنچه میخوانید نوشتهای از ایشان است:
ظاهرا مرموزترین مقطع زندگی مولوی چیستان دیدار او با شمس است. براستی در این دیدار چه جذب و انجذابی رفت و چه رقیه و فسونی ساخته و پرداخته شد که زندگی مولوی یکسره سان و سیرتی دگر یافت؟ یکی از اصلیترین اسباب پوشیدگی این راز، خود مولاناست از آن رو که در این باره چیزی نگفته مگر به رمز و استعاره. چنان که وقتی حسام الدین به اصرار از او درخواست میکند که شمهای از شمیم آن احوال روحانی بازگوید، مولانا، هم میگوید و هم نمیگوید!
چون در پاسخ اظهار میدارد که سخن اهل محو را اهل صحو نتوانند شنود و این نحوه از بیان به مخاطب القا میکند که راز این دیدار ورای عقول عادی بشری است و چون حسامالدین توضیح بیشتری طلب میکند تا با این توضیحات، زمین و آسمان خندان و شکفته شوند باز مولانا رندانه از پاسخ صریح میگریزد و او را به دریافت این احوال به نهج رمز و کنایه احاله میدهد و شرح اسرار دلبران را در حدیث دیگران خوشتر و بهتر میشمارد. سوال حسامالدین از مولانا نشان میدهد که حتی یاران خاص و اصحاب گزین او نیز از حقیقت این دیدار، بیدار و آگاه نبودهاند تا چه رسد به دیگران!
حتی بهاء الدین ولد (فرزند ارشد و خلف مولانا) نیز در مثنوی ولدی هیچ اشارتی به چیستی این دیدار نکرده الا آن که گفته است که مولانا با دیدن شمس بیهیچ ملاحظهای دل بدو باخت. و اگر یاران خاص او چیزی هم میدانستهاند افشای آن را مصلحت نمیدیدند و چون مردم به راز درون این دیدار وقوف نیافتند ره افسانه زدند و حیرانی و سرگشتگی خود را در قالب حکایتپردازی نشان دادند و کوشیدند با این داستانهای اسطورهای از منزلگه مقصود نشانی دهند، اما این اخبار و اقاصیص جز بانگ جرسی نبود! البته همین بانگ جرس نیز در این وادی بیخبری غنیمتی به شمار میآمد و میآید، چرا که افسانهها نیز مادران حقیقتاند هرچند که هیچ شباهتی به فرزندان خود نداشته باشند، چنان که مولوی نیز افسانهها را حامل حقیقت داند: کودکان افسانهها میآورند / درج در افسانهشان بس سر و پند
بنابراین افسانههایی که پیرامون دیدار شمس و مولانا ساختهاند نشانگر این حقیقت است که رابطه آن دو با معیارهای عادی و شناخته شده بشری قابل تفسیر نبوده و نیست. هرچند متن این دیدار، پوشیده و مرموز است ولی مقدمه این دیدار تا حدودی روشن است و آن این که هر دو میخواستند به فردی کاملتر از خود برسند. بهاءالدین ولد در مثنوی ولدی داستان موسی و خضر را به عنوان براعت استهلال میآورد و از این حکایت به حکایت شمس و مولانا منتقل میشود و میگوید مولانا همچون موسی بود که با وجود کمال بینظیرش که اگر جنید بغدادی در آن دوره وجود میداشت صید نکتههای نغز او میشد و اگر ابوسعید میبود حلقه ارادت او را به گوش میافکند، با این حال طالب اولیا و ابدال بود و شمس را به منزله خضر مولانا به شمار میآورد.
حکایت رمزی دقوقی نیز بیگمان نقد حال خود مولانا و بیانی است از طلب آتشین او برای یافتن فرد اکمل. از آن سوی، شمس نیز اقالیم مختلف را میگشت و به خدمت اوتاد و اقطاب میرسید و از فیض وجودشان حصهها میجست و بهرهها میبرد. اما عطش سیری ناپذیرش او را به سیر آفاق و انفس وامیداشت و مدام به طیران معنوی همت برمیگماشت تا به فرد کاملتر برسد و بدین ترتیب بود که او را «شمس پرنده» یا «شمس آفاقی» میگفتند و چنین سفری در لسان اهل طریقت «سفر تعب» نام دارد. سبب هجرت شمس به سوی محروسه قونیه این بود که در مناجات از خدا خواسته بود یکی از بندگان خاص خود را بدو نشان دهد و از عالم بالا بدو اشارت شده بود که به سوی دیار روم برود. افلاکی نیز همین معنا را با عباراتی متفاوت آورده است و شمس، خود را به موسی تشبیه میکند که در جستجوی اعلم و اکمل بود. همو باز تضرعکنان از خدا خواسته بود با یکی از اولیاءالله حشر و نشر کند و در خواب بدو اشارت شد که به سوی روم برود.
شمس همچون قدمای صوفیه، تربیت سالکان مستعد را وسیلهای برای تزکیه و تکمیل خود میدانست. لذا او خود را در این جهان از آن عوامالناس نمیدانست بلکه آمده بود که انگشت بر رگ بندگان خاص خدا بگذارد و آن را بیدار و فعال کند. بنابراین رابطه شمس و مولانا بر خلاف پندار عامه رابطهای یک جانبه نبود بلکه هر دو بر یکدیگر اثر گذاشتند و اثر گرفتند. منتها چون مولانا از مایههای بیشتری برخوردار بود شکوهمندتر از شمس طلوع کرد و پرتو معرفت خود را خورشیدوار به همه آفاق برتابانید تا عموم مردم از عام و خاص از آن نور گیرند و حال آنکه شمس، خود را فقط محدود به خواص اولیا کرده بود.
مشهورترین روایت برخورد شمس و مولانا را افلاکی آورده است که مضمون آن به این قرار است: شمس از مولانا میپرسد: آیا حضرت محمد(ص) بزرگتر بود یا بایزید؟ مولانا می گوید: محمد(ص). شمس دگربار می گوید: پس چرا محمد(ص) گفت: ما عرفناک حق معرفتک و بایزید گفت : سبحانی ما اعظم شانی! مولانا از هیبت این سوال نعرهکنان از استر فروافتاد. سپهسالار نیز همین روایت را با تفاوتهایی آورده و در ذیل آن پاسخی را که خود ساخته از زبان مولانا گفته است که حاصل آن کلام این است: هر کدام به اقتضای مقام و مرتبت خود سخن گفتهاند.
بایزید چون در مرتبهای محدود و معین بود آن سخن شطحآمیز را گفت و محمد(ص) نیز چون مدام در حال ارتقا به مقامات و مراتب بالاتر بود به هر مرتبهای که عروج میکرد از مرتبه پیشین خود به درگاه الهی استغفار میکرد. عبدالرحمن جامی نیز جوابی در همین ردیف از قول مولانا آورده است که مبتنی بر اختلاف رتبی و مقامی آن دو است، به این مضمون: بایزید با جرعهای تشنگیاش فرونشست حال آنکه محمد(ص) تشنگی و استسقایی بیپایان داشت و لاجرم از تشنگی بیشتر دم میزد. ضمنا در روایت جامی برعکس روایت افلاکی، این شمس بود که نعرهای زد و فرو افتاد. اما در روایت سپهسالار هیچکدام از آن دو نه نعرهای زدند و نه بر زمین فروافتادند بلکه هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و همچون شیر و شکر به هم درآمیختند.
اکثر محققان تبادل این سوال و جواب را رخدادی واقعی و تاریخی دانستهاند نه اسطورهای و نمادین و برای اثبات نظر خود به مقالات شمس استناد جستهاند که در گفتاری فشرده و سربسته و احتمالا گسسته و شکسته درباره نخستین دیدارش با مولانا میگوید:
و اول کلام تکلمت معه کان هذا: اما ابا یزید کیف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک... «نخستین سخنی که با او (مولانا) داشتم این بود که: چه سان بایزید پیروی پیامبر را لازم ندید و [و همچون او] نگفت: پاک و منزهی تو و تو را آن سان که میسزد پرستش نکردهام. مولانا منظور از این سخن را به تمام و کمال دریافت و دانست که این سخن ره به کجا میبرد. پس به سبب پاکی درونش از آن سخن مست شد، زیرا درون او پاک و پاکیزه بود. پس به همین جهت (معنی و مراد این سخن را از طریق مستین او دریافتم در حالی که زان پیش از لذت آن به غفلت اندر بودم.)
همان سان که ملاحظه میشود تاثیر متقابل نه یک جانبه شمس و مولانا بر یکدیگر در این فقره از گفتار شمس بخوبی آشکار است و دیگر آن که هیچ یک از قسمتهای آن به جز سوال مطروحه هیچ شباهتی به روایت مناقب نویسان ندارد و به احتمال قوی آن افسانه پر شاخ و برگ را از همین قسمت گفتار شمس برساختهاند. آیا سوالی به این پایه از سادگی و بساطت معنا میتواند منشاء انقلاب روحی و دگردیسی روانی مولانا شود و مبداء آن همه آثار شگرف؟!
اما باید گفت که اینها تنها لایه ظاهری موضوع است و حقیقت این تحول در ورای الفاظ رخ داده است. خصوص آنکه مولانا الفاظ را وافی به مقصود نمیداند و سخن گفتن را عین بستن روزن حقیقت میشمرد و همدلی را بهتر و برتر از همزبانی میداند و بجز این زبان ظاهر به زبانهای بیشمار باطنی و قدسی قائل است و سخن را مایه حقیقت و فرع حقیقت داند. چنین کسی به صرف شنیدن الفاظی چند منفعل نمیشود تا چه رسد به اینکه منقلب گردد. از اینرو شاید این بخش از گزارش سپهسالار مقرون به راستی و سداد باشد که آن دو تا دیرگاهی به همدیگر مینگریستند و به زبان قدسی باهم مباحثه و مکالمه میکردند. زیرا آن چیزی که مولانا را منقلب کرد حال شمس بود نه قال او. چنانکه شمس در آن گفتاری که به عربی آورده میگوید من نیز «از حالت سکر و مستی مولانا مست شدم»، در حالی که زان پیش نیز این سوال را به کرات از خود و احتمالا عالمان دیگر پرسیده بود، اما هیچ مستی و سکری به کسی و از جمله به خود شمس دست نداده بود و او تنها وقتی به لذت سکر رسید که مستی مولانا را دید و این قبیل جذبات در احوال بزرگان عرفا امری معهود است. چنانکه این جذبه علاءالدوله سمنانی را بر روی زین اسب و در میدان جنگ درمیرباید و با خود میبرد و حالت جذبه، فضیل عیاض را با استماع آیهای سراپا منقلب میکند و در سلک عارفان کبار درمیآورد. و الا آن آیه را جز او بسیاری دیگر نیز شنیده بودند اما هیچ تقلب احوالی رخ ننموده بود.
๑۩๑ سید مهدی رضوی:09381954355 ๑۩๑
نظرات شما عزیزان:
[ 8 / 7 / 1391
] [ 10:0 ] [ سید مهدی رضوی ]
[ |
|
[ دانلود مداحی با صدای: کربلایی محسن احمدی ] [ danlod madahi : karbalaei mohsen ahmadi ] |